سفر
با تو هستم!
که پشت شیشه،
روی صندلی نشسته ای، سوت می زنی.
اولین مسافر کدام قطار باشم،
که آخرین نفر،
در دورترین ایستگاه، پیاده شوم.
و تنهایی ام را بردارم،
جایی،
کنار سینه بندی بی تاب،
پهن کنم.
تاب بخورد.
با تو هستم!
که پشت شیشه،
روی صندلی نشسته ای، سوت می زنی.
اولین مسافر کدام قطار باشم،
که آخرین نفر،
در دورترین ایستگاه، پیاده شوم.
و تنهایی ام را بردارم،
جایی،
کنار سینه بندی بی تاب،
پهن کنم.
تاب بخورد.
[لبخند]
کرمانشاه یه بازار سنتی داره که توش یه عالمه سینه بند رنگی رنگی آویزون کردن روی بند و فروشنده ش داد میزنه و میگه : آآآی بیا حرراجه سینه بند....[نیشخند]
تو را من چشم در راهم .... [گل]
[گل].زیبا
خوندم. و سپاس
سفر... دوری... دورترین ایستگاه... تنهایی... همون چیزایی که امروز باهاش درگیرم.... و بدتر از همه دلتنگی...
دور شدن را از کدام قطار بی برگشت یاد گرفتی وقتی همیشه روی سکوی خانه بازی می کردیم و تا خط ریل ها یک دنیا فاصله بود ...؟!!
نیستی نادر ..... [رویا]
وقتی اون ایستگاه رو برای رسیدن به اون داری ترک می کنی یه دیگری ای هم هست که تو ایستگاه زمزمه می کنه: قطار می رود ، تو می روی ، تمام ایستگاه می رود کاش می شد کمی هم واپس نگر باشی نادر